در اینجا پهلوانیست که هیچ نکرده است؛ مگر تکان دادن درخت، بیدرنگ پس از رسیدن میوهها. آیا این را اندک میپندارید؟ پس آن درختی را که او تکان داده است بنگرید. (نیچه)
مال و مکنت و رفاه عزیز است، هیچکس از آن بدش نمیآید. اصلاً بیشتر آدمها با هدف جمع کردن مقادیر بیشتری پول، از کلۀ سحر تا بوق سگ تلاش میکنند و براثر همین کوششهاست که رونق اقتصادی و رفاه کشورها حاصل میشود. میل به رفاه و آسایش، مطلوبِ بیشتر آدمیان است. در سوی دیگر، آدمیزاد به مصداق آیۀ «خُلِقالانسانُ ضعیفا» در برابر فشارهای فیزیولوژیک، شکننده و کمطاقت است. سیر بودن شکم، نسبتی با استغنا و سیر بودن چشم دارد (هرچند رابطۀ علّی و معلولی ندارند). در باب اهمیت سیر بودن شکم و تأثیر آن بر ایمان نیز، احادیث و گفتههای بسیاری از بزرگان و مشاهیر به ما رسیده است. بهعنوان یک نمونه، عطار نیشابوری حکایتی را در مصیبتنامه آورده است که در آن، یک فرد گدا، از عارفی اسم اعظم خداوند را سؤال میکند. در کمال تعجب، عارف به او میگوید که اسم اعظم خداوند «نان» است. مرد از کوره درمیرود و بنای ناسزا گفتن به عارف را میگذارد:
سائلی پرسید از آن شوریدهحال
گفت اگر نام مهینِ ذوالجلال
میشناسی بازگوی ای مرد نیک
گفت نان است این، بِنَتوان گفت لیک
مرد گفتش احمقی و بیقرار
کی بوَد نام مهین، نان؟ شرمدار
گفت در قحط نشابور ایعجب
میگذشتم گُرسَنه چل روز و شب
نه شنودم هیچجا بانگ نماز
نه دری بر هیچ مسجد بود باز
پس بدانستم که نان، نام مهینست
نقطۀ جمعیت و بنیاد دین است
مشکل اما جایی است که انسان در عین رفاه و شکمسیری، فقط به طمعِ دستیابی به برخی منافع مادی دست به کارهای ناروا میزند، کارهایی که به آنها کوچکترین اعتقادی ندارد و در حالت طبیعی محال است آنها را انجام دهد. نقل شده است که از مردی پرسیدند چقدر میگیری که این قورباغه را زندهزنده بخوری؟ پاسخ داد به هیچ قیمتی حاضر به انجام این کارِ پست نیستم. وقتی مبلغ را بالا بردند، سری جنباند و گفت: «حیوان دستوپایت را جمع کن، رفتنی شدی»! این مثال البته بیشتر حالت مزاح و شوخی دارد، ولی در عالمِ واقع، هستند کسانی که برای به دست آوردن پولی یا منصبی، دست به هر کار پستی میزنند و روح خود را میفروشند تا با عواید حاصل از آن، یک عمر بدون مزاحمت وجدان زندگی کنند. اگر هم از آنان دلیل کارشان را سؤال کنی، برای توجیه اشتباهشان، فهرست بلندی از دلایل را میآورند که «من چند سر عائله دارم؛ دیگران هم این کار را میکنند؛ تقصیر حکومت است وغیره». دلایلی همگی مشحون از مغلطه، که هیچ عقل سلیمی که قائل به مختار بودن انسان است، آنها را قبول نمیکند. نسیم طالب در تخت پروکروستس بهخوبی این دوراهی را توصیف کرده است: «افرادی که فاقد استقلال اخلاقی هستند، اصول اخلاقی را با حرفۀ خود تطبیق میدهند، عوض اینکه شغلی را انتخاب کنند که با اصول اخلاقیشان سازگار باشد».
در گذشتههای نهچندان دور، افرادی که دوئل میکردند معمولاً برای حفظ شرافتشان با جان خود ریسک میکردند، زیرا باور داشتند که مثل یک بزدل زندگی کردن» هیچ فضیلتی ندارد و مرگ بر آن ترجیح دارد. در طول تاریخ، نمونههای زیادی از این دست افراد هست، از الکساندر پوشکین و لرمانتوفِ نویسنده گرفته تا فرانسیس گالوای ریاضیدان. این افراد برای روحشان ارزش قائل بودهاند، والّا بهسادگی میتوانستند از عقیدهشان برگردند، نگاههای سرزنشباز اطرافیان را تحمل کنند و چند صباحی بیشتر زنده بمانند. حبّ حیات را نیز چنانکه همه میدانیم، چنان در دل آدمی ریشه دارد که جالینوس حکیم (با تأکید مضاعف بر پسوندِ حکیم) گفته است حاضرم نیمهجان در مقعد قاطری زندگی کنم و از دریچۀ متعفّنش دنیا را ببینم، ولی همچنان زنده بمانم و رشتۀ حیاتم قطع نشود (راضیام کز من بماند نیم جان / که ز کون اَستری بینم جهان). اینکه پس از گذشت سالهای دراز، هنوز داریم دربارۀ پوشکین و گالوا حرف میزنیم، ماحصل انتخابی است که کردهاند. انتخابی که سخت پر «هزینه» بوده. اصولاً شرافتمندانه زیستن، بیهزینه ممکن نیست. عقیدۀ بدون عواقب هم وجود ندارد.
عنوان این نوشتار -عقابانه زیستن- اشاره به شعر «عقاب» مرحوم پرویز ناتل خانلری دارد که شفیعی کدکنی آن را بهحق یکی از ده شعر برتر عصر ما میداند. شاید دلیل ماندگاری این شعر آن باشد که به مفهوم «سربلند زیستن» میپردازد و ما را از زندگی به هر قیمت برحذر میدارد، مضمونی که میتواند در بسیاری از موقعیتها و بزنگاههای زندگی به کمکمان بیاید. شاید در زمانهای که در آن به سر میبریم، ذکر نمونههایی از زیستِ عقابانه ضرورت بیشتری داشته باشد. چهبسا این نمونهها الهامبخشمان باشند تا بدانیم میشود چندی را نیز با فقر و ناکامی و گرسنگی و شکست زیست، ولی شرافتمند ماند و پیش اینوآن سر خم نکرد. بهعنوان دو نمونۀ کوتاه، بخشی از خاطرات مترجم سرشناس، محمود اعتمادزاده بهآذین (۱۳۸۵-۱۲۹۳) را به همراه قسمتی از دستنوشتههای شاعر و مترجم معاصر، سیدحسن حسینی (۱۳۸۳-۱۳۳۵) آوردهام، اولی برگرفته از کتاب «از هر دری» که زندگینامۀ سیاسی-اجتماعی بهآذین است و دومی برگرفته از فصل آخر کتاب سکانس کلمات، که شامل خاطرات خودنوشت سیدحسن حسینی است و به همت نشر نی به طبع رسیده است.
از ترس آنچه زندگی میتوانست بدانم بکشانَد…
از یادداشتهای محمود اعتمادزاده (بهآذین)
سخت در تنگنا بودم. بهعنوان دبیر به فرهنگ منتقل شده بودم، اما هنوز حقوقی نمیگرفتم. و آن داستانی دارد، گرچه احمقانه. در آغاز سال تحصیلی ۲۴-۱۳۲۳ مرا برای تدریس فیزیک و شیمی به دبیرستان البرز معرفی کردند. یک ماه و چند روزی آنجا درس دادم و اینک، پس از ۵ ماه که از انتقالم میگذشت، طبیعی میدانستم که چیزی دستگیرم شود. اما در لیست حقوق دبیران نام من نبود. نه میدانستم چرا، نه کسی به من گفت. مدیر البرز هم به بیاعتنایی جواب میداد که به او مربوط نیست. یکی دو روزی صبر کردم و باز به دیدنش رفتم. خواستم که از اعتبار دبیرستان، به هر عنوان که میداند، مبلغی به من پرداخت کند. گفت نمیتواند. حوصلهام سررفت. بیرون آمدم و دیگر نرفتم. به کار روزنامه و نویسندگی چسبیدم. امیدوار بودم بهزودی راهی به روی خود بگشایم و به نام و نان هردو برسم. و چه نام و نانی! در زمستان سخت آن سال، من جز آنچه به قرض از دوست و آشنا میگرفتم و آنچه از کتابها و مختصر ته صندوقی همسرم به فروش میرساندم، چیزی برای گذران زندگی نداشتم. منزلم، با زن و دو فرزند دوساله و شیرخوار، دو اتاق در سرطویلۀ یکی از خانههای نیمه اعیانی خیابان شاه بود، نزدیک بازارچۀ قوام. صاحبخانه، مش… نامی بود که به جرم بالا کشیدن اعانههایی که سال پیش برای زلزلهزدگان گرگان گردآمده بود از فرمانداری آنجا برکنار شده، خانهنشین بود… دیگر به هیچ رو توان پرداخت کرایهخانه در خود نمیدیدم. سه شصتوپنج تومان، صدونودوپنج تومان بدهکار بودم. یک روز آقای مش… پیغام فرستاد که سر شب به دیدنش بروم. تازه تاریک شده بود. از همان درِ زیرزمین که به باغ بزرگ خانه باز میشد به درون رفتم و به راهنمایی خدمتکار پیر، به ساختمان اصلی رسیدم. از پلهها به سرسرا و از آنجا به اتاق بزرگی وارد شدم، سراسر فرش قالی انداخته و چلچراغی از سقف آویخته. جناب فرماندار پیشین، عبای پشمی بر دوش، در گوشهای بر سجاده نماز میخواند. صندلی و میزی در کار نبود. بهرسم نیاکان بزرگوار، روی زمین نشستم و منتظر ماندم. چای آوردند و باز مرا با فرماندار نمازخوان تنها گذاشتند. سرانجام آقا فراغت یافت. سلام داد و دعایی زمزمه کرد و دستها را برای تبرک به رو کشید. از درگاه پروردگار بازگشت و به من خاکسار پرداخت. چه میکنم و در چه حالم؟ چند بچه دارم؟ دو تا دختر. دست شما را میبوسند. خدا ببخشدشان! روی ماهشان را…
«خوب، آقا، کرایهتان شصتوپنج تومان، دوتا اتاق آفتابگیر، سنگین که نیست»؟
«به لطفتان، نه خیر»!
«ایرادی هم که ندارید، مغبون نشدهاید»؟
«چه فرمایشی است! شرمندهام میکنید. ولی، راستش…»
«پس، ولی هم دارد! خوب، بفرمایید».
«بله. گمان میکنم اطلاع دارید… منتقل شدهام…بناست حقوقم را همین یکیدوماهه بدهند… خواهش دارم موافقت بفرمایید، تا آخر اسفند…»
ابرو درهم میکشد و بیآنکه نگاهم کند میگوید: «نه، نشد. من به حقوقتان که میدهند یا نمیدهند کاری ندارم. سه ماه است که کرایهتان عقب افتاده. میدانم، چیزی نیست. ارزش گفتن ندارد. ولی در زندگی من باز برخی چالهچولهها را پر میکند. پولِ یک لقمه نانی هست که بچههام روزها با خودشان به مدرسه ببرند… خوب»؟
«درست میفرمایید. ولی من از نیمۀ خرداد تا امروز حقوق نگرفتهام. بایست بدهند. میدهند».
«کِی؟ میدانید»؟
«از کجا بدانم؟…ولی حتماً میدهند. تصویبنامۀ هیئتوزیران…»
«میدانم، میدانم. ببینید جانم. من سختگیر نیستم. بیایید دوستانه خانه را خالی کنید. بروید».
هاج و واج نگاهش میکنم. دیوانه شده است! «این سر زمستان، خانه را خالی کنم کجا بروم»؟
«هرجا که دلتان خواست. خانۀ دوست و آشنا. گوشۀ مسجد. چه میدانم»؟
مردک حرف گندهاش را زده بود. چیزی نداشتم که بگویم. برخاستم و بیرون آمدم. چشمم سیاهی میرفت. در چنین احوالی، شهیدنورایی به دادم رسید. یکشب در کافه. من استطاعت نوشیدن یک شیرقهوه نداشتم و فقط کنار میز دوستان مینشستم. به من گفت: «اینجا هیچ کاری بی دوندگی، بی دیدن اینوآن سر نمیگیرد». جواب دادم: «حوصلهشان را ندارم. گندزده و گداطبعند. همان دیدنشان، دلم را به هم میزند».
سال ۱۳۳۳
…کار من با حکومت کودتا دنباله داشت. یک ماهی پس از آزادی از زندان، در آغاز سال تحصیلی به سرِ کار خود –دبیری ریاضیات- رفتم. دبیرستان بهبهانی، در نیمهراه سرچشمه و مسجد سپهسالار. پیش از ظهر پانزدهم مهر، در کلاس پنجم ریاضی درس میدادم. نامۀ سربستهای آوردند و به من دادند. باز کردم. حکم انتظار خدمت من بود. به بهانۀ مقتضیات اداری و به امضای رضا جعفری، کفیل وزارت فرهنگ. در دو کلمهای به شاگردانم خداحافظ گفتم و بیرون آمدم. با زن و پنج فرزند خردسال (که کوچکترینشان یکساله بود) شوخی آقای وزیر بهراستی نمیتوانست مرا بخنداند. چه کنم؟ نه اندوختهای داشتم، نه کسی که در سختی به یاری من بشتابد. انتظار همدردی از خانوادۀ خودم و زنم بیهوده بود. دور و نزدیک، هریک دستاویزی نه برای دشمنی، بلکه برای سرکوفتهای نهفته و دلسوزی رایگان داشتند. و اینک هم، امید به زانو درافتادن حریف مغرور… چند ماهی با فروش قالی و اثاث، و نیز با کمتر از هزار تومانی که برخی از نزدیکان برای رخت نوروزیِ بچهها دادند، روی هم چندان سخت نگذشت، اما پسازآن…
من بار دیگر در پنداشتِ جستن راهی برای گذران زندگی، به نوشتن رو آورده بودم. داستان «امینزادگان». تااندازهای هم پیشرفت داشتم. ولی انگارۀ کار وسیع بود و دیررس. به امروزمان وصلت نمیداد. و همهچیز درگرو همین امروز بود که به فردا برسد. چگونه؟ یک چیز بود که به هیچ رو تن به آن نمیدادم؛ بازگشت به خدمت، با شرطی که حکومت کودتا نهاده بود: بیزاری از گذشته و وفاداری به دستگاه. و اما کار آزاد؟ سرمایه میخواست و من نداشتم. در خدمت دیگران هم از عنوان مهندسی دامی ساختن، نمیخواستم. یک اندیشه، یک بایست: «خود را نیالودن»… وسواسی که دامنۀ عمل را بر من تنگ میکرد و زندگی را به بنبست میکشاند.
سال ۱۳۳۴
در تیرماه ۳۴ دیگر از پا میافتادم، تنها و رهاشده. حتی دستم به نوشتن نمیرفت. نومید بودم. سخت در تنگنا بودم…درها را از همه سو به روی خود بسته دیدم. کارم به جان رسید. به سرم میزد که خودم را بکُشم، از ترس آنچه زندگی میتوانست بدانم بکشاند…
…من درپی فزونطلبی نبودهام. راست بگویم، همیشه به شکم نیمگرسنۀ خودم و کسانم بالیدهام. آن را نعمتی دانستهام و پناهگاهی که در سایهاش، از بسی وسوسهها و لغزشها برکنار ماندهام. آفرین، آفرین در جهان بر شکم نیمگرسنه. من در این چندساله که پیرانهسر به یک رفاه کوچک نسبی رسیدهام، خانهای از خودم دارم و روزگارم چنان نیست که مانند گذشته، گاه دستم به نان روز هم نرسد، ایبسا به شور و تأثیر آن زمان خود حسرت میبرم… اینکه گفتهام گاه دستم به نان سادۀ روز نمیرسید گزاف نیست. سالها و سالها، درآمدم به هزینۀ تنگ گرفتۀ ششهفت سر نانخورم وفا نمیکرد. روزهای آخر ماه، دیگر میبایست در گنجه و میزتحریر یا روی طاقچهها پی سکههای ده شاهی که امکان داشت در آنجاها فراموش شده باشد بگردم و چند ریالی برای گذران روز بجویم. قلّک بچهها، پیش از آن شکسته شده بود و پولش بهکاررفته بود. یاد دارم، یکبار پس از همۀ آن تدبیرها و با آن کمرویی همیشگی که نمیگذاشت از کسی قرض بخواهم، ظهر در بازگشت از کتابخانه ملی، به امید دریافت حقوق یا اضافات عقبمانده، به وزارت فرهنگ رفتم. ولی در حسابداری آب پاکی به دستم ریختند. لیست تا سه روز دیگر از وزارت دارایی برنمیگشت. نومیدانه راه خانه در پیش گرفتم. ناگهان بیست قدم دورتر از حسابداری، چشمم در پای شمشادهای کنار باغچه، به کاغذهای سرخ و بنفش افتاد. خم شدم و برداشتم، سه اسکناس دهتومانی!… بیشک از دست کسی افتاده بود، کسی که شاید به همان شدت من، به این سی تومان احتیاج داشت. ایستادم. چشم گرداندم. هیچکس پیدا نبود. دران باریکۀ آجرفرش میان دیوار حسابداری و پرچین شمشاد، نه کسی میرفت و نه میآمد، و این در چنین جای پررفتوآمدی عجیب بود. پول گویی دستم را میسوزاند. آماده بودم آن را به هرکه دعوی کند بدهم و آسوده شوم، یا به حسابداری ببرم و به دست کسی بسپارم تا اگر صاحبش پیدا شد به وی بدهد. دو سه قدم بهسوی حسابداری رفتم. ولی راهزن نفس نگذاشت. امانتداری راستتر از خودم به چشمم نیامد. و به آن حال که من بودم، این سی تومان گویی از آسمان میرسید. شرمنده و دلچرکین، اما سبکبار، اسکناسها را در جیب نهادم. دو سه روزی کار من روبهراه بود. این پول، همچنان بر ذمۀ من است.
میان دو سنگ آسیا
از یادداشتهای سیدحسن حسینی
۲۴/۷/۶۹ (سهشنبه): امروز بالاخره تصمیم به فروش گرفتم. فرهنگ پنججلدی آریانپور و یک لغتنامۀ فرانسهبهفرانسه که سوغات دیار بلژیک است. فکر نمیکردم اینقدر سخت باشد. از لحظۀ تصمیم، حال دیگری به من دست داده است؛ آمیزهای از غم و اضطراب و تردید و نوسان و ناگزیری. مثل کسی هستم که همسفرانش در نیمۀ راه از قطار پیاده میشوند.
۲۷/۱۰/۶۹: چند سال پیش نویسنده و مترجمی گفت من هروقت بیپول میشم ترجمه میکنم. آن روز حالم از حرفش گرفته شد. مگر میتوان ترجمه را تا این حد آغشته کرد به دنیا و توی سر این فن شریف زد؟! امروز معنی این حرفش را میفهمم. از فرط ناچاری و فشارهای زندگی زدم به ترجمۀ قصه برای کودکان به توصیۀ یکی دیگر از رفقای همدرد! خیلی سخت است، ولی چارهای ندارم. هنرمند در روزگار ما جز شخصیت و استقلال روح، سرمایۀ دیگری ندارد. اینها همت و بکارت هنرمند است. هرجا هم که میروی اول هدفشان برداشتن بکارت توست و زنای اداری! راهی است که خودم پیش گرفتهام، اگر سرم هم برود پیش این «…مسئول» سر خم نمیکنم. میان دو سنگ آسیا، خانه و اجتماع، نرم میشوم، ولی نان در آبرو و شرفم نمیزنم.
۱۳/۱۱/۶۹: امروز شنبه است، اوضاعم همچنان نامساعد است. ثبتنام دانشگاه ناقص! کار در سازمان انتشارات انقلاب اسلامی، بلاتکلیف! استخدام در روزنامه، پادرهوا و مجهول! چاپ کتابها نافرجام! نمیدانم چه باید کرد…قسطهای عقبافتاده و پولهای دستی را چگونه باید بازگرداند. دستم به قلم نمیرود. این یادداشتها را هم به زور و برای فرار از فشار دل مینویسم. خدایا، آخر مددی! یا علی! فرجی حاصل کن و ما را از این گرداب برهان!
۲۷/۳/۷۰: «خوب اگر کاری نداری…» این زشتترین عبارتی است که تاکنون توانسته بنای لبهای تو را فروریزد. این کلام بازرگانان و منفعتطلبان و بیعشقان است. با تو «چه کاری» میتوانستم داشت؟ من اگر روز با تو کار داشته باشم که کار دلم و کار تمام وجودم تمام شده است. خوب عزیز من! با تو کاری ندارم. خداحافظ!
۴/۴/۷۰: با تو هستم ای کسی که با رأی من بر کرسی نشستی و وقتی دیدی رأی من با تو یکی نیست کوشیدی تا بچههایم را گرسنه نگاه داری تا تسلیم «رأی» تو بشوم. کور خواندهای و حمار در گل راندهای! تو حقیرتر از آنی که بدانی. تو کوچکتر از آنی که عقلت به بزرگیها قد دهد. تو از نهجالبلاغه شاهد میاور ای بوزینۀ بهاری! تو را چه به نهجالبلاغه! حالم از اندیشیدن به تو به هم میخورد. با تو حرفی ندارم و تو را با «قدرت» ی که نداری تنها میگذارم.
۴/۶/۷۱: ماه گذشته خدا میداند چقدر از اینوآن پول دستی گرفتم. دو ماه است که حقوق ما را پرداخت نکردهاند. هیچوقت بهاندازۀ الآن دستم تنگ نبوده. بدتر از همه، بیماری و سرگیجۀ مداوم است که خدا میداند چارهاش چیست. چند روزی است ترجمۀ قصاید متنبّی را شروع کردهام. شاید فرجی شود.
۲۹/۷/۷۱: یکی از غمهای بزرگ دنیویام، بدهکاریهای من است. وامهای کلانی که سر خرید خانه گرفتم هنوز پرداخت نشده. مقداری هم دستی از اینوآن که خدا میداند کی پرداخت خواهد شد. خدایا یعنی میشود من یک روز بیاینکه وامی بر گردن داشته باشم، نفسی بکشم؟
۲۹/۲/۷۲: تنها در خانه نشستهام. صبح چهارشنبه، سیگار و بیسکویت دایجستیو، با بیژن فروهش بعد از حدود ۲۰ سال دوباره برخورد کردم و طرح رفاقت دیرین دوباره زنده شد. تدریس انبوه برای گذران زندگی! غمانگیزتر از این نمیشود. گرچه تدریس برای خودِ آدم سازندگیهایی هم دارد، ولی پدر آدم را هم درمیآورد. فرسایش تدریس، آدم را ذرهذره پوک و منگ میکند. هیچوقت نخواستهام مزاحم زندگی دیگران باشم. اما دیگران همیشه پا توی کفش خلوتِ من میکنند. به هیچچیز جز علی ایمان ندارم. علی و خدای علی که مبارک باد نام هر دوان!
۲۹/۴/۷۲ (سهشنبه): امروز از سرگیجه مرخصی گرفتهام. یک هفتهای میشود که در این کورانِ بیپولی، این دکتر و آن دکتر میروم. بعضیهایشان واقعاً رقتانگیزند. همۀ دکترها، روانشناس و روانپزشک شدهاند! بجای اینکه برخیزند و کار کنند و آزمایشی، از سختیهای زندگی حرف میزنند و مخلص کلام اینکه Take it easy. چگونه میتوان اینهمه مشکلات را ایزی گرفت؟ عکس از جمجمه، گوشپزشک و دکتر اعصاب با پول قرضی! بالاخره سیتیاسکن مغز! آمپولی سرممانند در دست بهعنوان حاجب، با سرگیجهای که نزدیک بود زمین بخورم و یک ربعی داخل دستگاه. پیشرفت علم که هرچه پیشتر میرود، در تمیزی و آرامش به مردهشویخانه شبیه میشود.
۱۴/۲/۷۶: در شب عید غدیر سال ۱۴۱۷ قمری (۱۳۷۶ شمسی) به یُمن نظر آفتاب ولایت علوی در ذرۀ سرگردان وجودم، پی به اسرار تازهتری از غزلیات و دیوان حافظ قرآن بردم و چه شگفت بود! پیشتر در تدریس بیتِ
یار مردانِ خدا باش که در کشتی نوح
هست خاکی که به آبی نخرد طوفان را
به شاگردانم گفته بودم که این بیت به اهلبیت و خصوصاً مرد بزرگِ خدایی، علی (ع) نظر دارد. اهلبیت کشتی نوحاند و «خاکی» که در این کشتی است، سالار فقیران، ابوتراب علی (ع) است و امروز به این نکته رسیدهام –دراثر دقت در ریزهکاریهای حیرتآور حافظ در زبان و کلمه و لغات- که او در ابوتراب، هم آب را میدیده و هم خاک (تراب) را. درواقع حافظ «آبوخاک» را آب و تراب، ملاحظه کرده… مرد خدایی که آبوخاک را در خود دارد و برای طوفان حوادث و طغیان دنیا، پشیزی ارزش قائل نیست…
کیوان شعبانی مقدم (عضو هیئتعلمی دانشگاه رازی)
۵۷۵۷